
در روز عاشقان
بیاد کوچه لبریز از عشق وعشق بازانی که رفتند.
پسرک هشت سال بیشتر ندارد تب کرده در بستر ومادردر کنار او در اطاق گشوده می شود زنی بلند بالا با چشمانی سیاه نافذ با لیوانی شبرت و چند دانه نقل به آرامی وارد اطاق می شود . آرام چون حرکت یک پر در فضا .پسرک در میان خواب وبیداری حس می کند حضور فرشتگانی را که بر بالای سر او پرواز می کردند .کنار مادر می نشیند دستی بر سر او می کشد حسی لذت بخش در تمام وجودش می خلد . قلبش غرق درعشقی کودکانه نسبت به زنی است که تمام کوچه اورا "خاله جان" صدایش می کنند.زنی که طالار بزرگ خانه اش بیشتر اوقات سر پناه زنان غریب وفقیری است که شب هنگام جائی برای خواب نمی یابند . او برایشان بستری پهن می کند تسلایشان می دهد وتا ارامش یابند . حال او در کنار بسترش نشسته همراه با مادر شروع به خواندن دعا می کند .پسرک با لدت شربت را می خورد. آب نبات ها را در کنار بسترمی نهد.حس می کند در میان ابر ها در پروازاست .لحظاتی بعد بخوابی عمیق فرو می رود اطاق لبریز از عشق است .
در دیگر سوی کوچه درتاریک روشن صبحگاهی دری که هرگز کلون پشت آن انداخته نمی شود به آرامی گشوده می گردد. زنی ریزنقش که پای چپش را اندکی می کشد با بقچه کوچکی در زیر بغل به آرامی ازآن خارج می شود.طول کوچه اکبریه، طول خیابان ذوالفقاری را طی میکند به خوش روئی با نگهبان در ورودی هتل تازه ساز بیمه سلام علیک می کند وارد ساختمان میگردد.
هنوز مسافران هتل در خوابند چادر از سر می گیرد بدور کمر می پیچد از پله های زیر زمین به آرامی پائین می رود.مقابل کوهی از ملافه های سفید و حوله های حمام می ایستد. طشت بزرگ را پر آن می کند در کنارآن می نشیند چنگ در ملافه ها می زند! روز آغاز می شود.
هنوز چهار پسر بزرگ وکوچک او در خوابند با سماوری که آرام بالای سرشان می جوشد با سفره نانی بر کنار آن ودیگی نهاده شده بر روی چراغ سه فتیله ای"والور" که با شعله بسیار پائین در گوشه اطاق می سوزد و نهار کودکانش را آماده می کند. میداند که ظهر هنگام حتما "خاله جان" با بشقابی از غذا که زیر جادر نهاده تا دیده نشود سراغ این کودکان خواهد آمد. غدایشان را خواهد داد . فرشتهای که مدد رسان اوست تا برای گذران شرافتمندانه زندگی وبزرگ کردن کودکانش با خیال راحت کار کند. حال مشغول رختشوئی در هتل بیمه است.
تمامی روز در حال چنگ زدن و شستن است وتنها زمان پهن کردن ملافه ها برروی طناب است که بر می خیزد کمری به درد راست می کند، چند قدمی در طول زیر زمین می رود باز می گردد، باز چنگ در ملافه های خیسانده شده می زند.
آشپزهتل برایش غذا می آورد همراه بسته ای از پای مرغ که او از آن ها برای بچه هایش سوپ درست می کند. نان نهاده شده بر کنار غذارا می خورد غذای اصلی راهمراه پای مرغ ها در بقچه می نهد تاعصر بخانه ببرد.
یک ریز کار می کند ساعت چهارکار تمام شده ! چادر از کمر باز میکند برسر می کشد با همان آرامی وخوش روئی با بقچه ای از نهار، پای مرغ ویک شاخه گل که ازحیاط هتل چیده است از درخارج میگردد پای در خیابان می نهد.
سر کوچه مقابل دکان آقا یحیی می ایستد. بسته ای چای و نیم کیلوئی قند می خرد با مقداری آب نبات های رنگی دست سازبرای کوچکترین پسرش که آخر هر ماه حساب می کند.به آقا یحیی که محترمانه خسته نباشید می گوید وخبرازرفتن دو پسرش بمدرسه می دهد لبخندی می زند "شما هم خسته نباشید ممنونم که چشمتان به بچه های من است."
طول کوچه را طی می کند بچه ها سرگرم بازی درکوچه اند"سلام ،سلام "کودکی هشت ساله درآن میان به تحسین در او می نگرد.
مادر چنان از بزرگی و مناعت طبع او در خانه سخن گفته وحرمتش را واجب دانسته پسر ک هر زمان که اورا می بین حسی عمیق از عاطفه و احترام در او برانگیخته میشود.
درون خانه می رود کوچکترین پسرش را بر روی زانو می نشاند ، نوازشش می کند نقلی چند بر دستش می نهد پسرم" چند تائی هم برای فاطمه نوه آقا صادق ببر ! اومادرش نیست! او تنهاست"!
بررختخواب های چیده شده در گوشه اطاق تکیه می کند چشم برهم می گذارد،خستگی ساعت ها رخت شوئی وکمر درد را اندکی التیام می بخشد. برمی خیزد دو گلیم نهاده شده بر جا دری را بر می دارد به کوچه می رود. در انتهای ورودی کوچه بن بست پشت دیوارخانه اش مقابل در فرخنده خانم گلیم ها را پهن می کند.سماور در حال جوشیدن را بیرون می آورد با تعدادی استکان ونعلبکی، بسته ای چای و قندانی پراز قند. امروز نوبت اوست. او از هیچ کس کم نمی آورد ودر قلب بزرگش برای همه جا دارد.او یکی از با مرام ترین زنان این کوچه است
تعدادی اززنان کوچه که اکثرا مانند او زحمت کش هستند اندک اندک از خانه ها بیرون می آیند. لحظاتی بعد کوچه در همهمه بازی کودکان،گفتگوهای بی پایان وخنده زنان کار و زحمت غرق می شود. کوچه سرشارازعشق می گردد!در این کوچه هر روز والنتاین است. ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
مومنت مومنت
تو مپندار که در فکر تنم
نگران سرطان وطنم
او که بیمار شود ما همه نیز
من که بیمار شوم ، یک بدنم
وطنم از تن من خسته تر است
درک کن درد مرا از سُخنم
به تو سوگند که از غُصّه خویش
لحظه ای پیش تو من دم نزنم
من از آن یوسف گمگشته خویش
مالک بوی خوش پیرهنم
کی برون آید از این چاه وطن؟
کاش روزی که در او زنده منم !
غرب در راحت و من در صددِ
آب در هاون خود کوفتنم
من شفا می طلبم بهر وطن
نه شفای بدن خویشتنم
هرکجا جان مرا یار گزید
جسمم اما بِگُزیند وطنم
وپس از من بگذارید کمی
خاک ایران به میان کفن ام
گرچه بی شعله و بی دود رَوم
عشق تایید کند سوختنم
شعلۀ شهر فرو خفت ولی
من پی شعله بر افروختن
در لینک زیر. احمد انصاری…
در لینک زیر. احمد انصاری. پسرخوانده و مشاور شاه. و پسرخاله فرح. اطلاعات و تحلیل های نزدیکی. از درون سلطنت. و وضعیت شاه تا زمان انقلاب میدهد.
https://www.youtube.com/watch?v=2ArgtPIlFW0
افزودن دیدگاه جدید