رفتن به محتوای اصلی

دادگاه از کتاب جنگجوی کوچک

دادگاه از کتاب جنگجوی کوچک

دادگاه
ازپیر زن خواسته بودند که برای شرکت در محاکمه قاتلین پسرش به دادگاه بیاید. زنی بود نحیف با چادری سبز که نقاب جلوی آن را بالا زده بود. چشم‌های خسته اش با آن چین های عمیق صورت ودو خال کوبی آبی روی زنخدان، حالت رقت انگیزی به او می‌داند. دست‌های چروکیده وزبرش را مرتب روی زانوانش می کشید و با حالتی ملتمسانه به چهره اطرافیانش نگاه می کرد. داشت زیر لب دعا می خواند؛ لحظات اولی که وارد شد از دیدن آن همه چراغ های پر نور، پرده‌های مخمل سرخ و آن همه جمعیت یکه خورد. روی لبه اولین صندلی نشست. با دقت به چهره اطرافیان خیره شد. کم کم تمام بدنش را روی صندلی کشید، خم شدو سرش را میان دو دست استخوانیش گرفت. مدتی به سن، به افرادی که گفته بودند قاتلین پسرش هستند نگاه کرد. از تمام صحبت‌های دادستان هیچ جیز نمی فهمید، جز زمانی که اسم پسرش را شنید. گوش‌هایش را تیز کرد وبه دقت به دهان او زل زد. اما همان یک کلمه بود. باز خسته شد با گوشه چادر چشم‌هایش رامالید و چشم به متهمان دوخت. از ورای دو انگشتش ازسر تا پای آنها را بر انداز کرد. به کفش‌های صندل و رو‌باز نزدیک ترین متهمی که بیشتر از چند متر با او فاصله نداشت خیره شد. چقدر این کفش‌ها برایش آشنا بودند. درست مثل کفشهای پسرش محمد. یاد پاشنه‌های ترک خورده پسرش افتاد. چقدر پیه داغ کرده ودر ترک‌های پاشنه‌اش ریخته بود. بی اختیار بر خواست فاصله کوتاه صندلی تا سن را طی کرد با دودست استخوانیش آرام لبه سن را گرفت. سن درست به موازات چانه اش بود. چشم‌هایش را تنگ‌تر کرد به لباسهای افغانیش به پاشنه‌های پای او که از پشت بند نازک کفش صندل پاکستانی بیرون زده بود خیره شد. پاشنه پوشیده از ترک های عمیق بود. پاشنه های ترک خورده خود را محکم به زمین فشارداد. خارشی تیز در قلبش دوید. یاد شب عروسی‌اش افتاد؛ آنشب چه پاشنه‌های نرمی داشت. از صبح اول وقت در حمام زن دلاک پاهایش را با آب گرم نرم کرد وبا سنگ پا، آن‌ها را سابید. وقتی که لباس‌های گلدارعروسی را می پوشاندند همان زن دلاک، پاشنه‌ها وکف پاهایش را پیه و سر انگشتانش را حنا مالید با خنده آرام در گوشش گفت: "با پا غلغلکش بده، از دست هایت نرم‌ترند." شوهرش وقتی پاشنه های اورا دید گفت: "چقدر نرم شده اند؛ دلاک خوبی بوده از من همان طور سفت مانده است ." بیشتر وقت‌ها پاشنه‌های شوهرش را وبعد ها پسرانش را پیه می ریخت. چه لذتی داشت وقتی پیه داغ شده را در ترک پا می ریخت؛ اول تیر می کشید وزق زق می کرد. اما فردا پاشنه هایش نرم شده بودند. دلش برای متهم کوچک ردیف اول با آن پاشنه های ترک خورده وعمیق سوخت. آرام به صندلی اش بر گشت. تا حالا فکر نکرده بود کسی که پسرش را کشته می تواند کفش صندل با پاشنه های ترک خورده داشته باشد. شروع به مالیدن زانوانش کرد. خودش هم نمی دانست چرا همیشه قاتل پسرش را طور دیگری تصور می کرد. مردی با صورت سفید، پاشنه های گرد ونرم، مردی که به جای کفش صندل، چکمه می پوشید. بخشی از کتاب جنگجوی کوچک ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید