ملی خانم" که در تاریکی شب پایش در سوراخی رفته وشکسته بود به سختی روی یک پا ایستاد وگفت "کمکم کنید تا از بالای این تل خاکی یکبار دیگر به آنسوی، به ایران نظر کنم."
پیر مرد که "رحیم نامور" نام داشت و من دوماه قبل اورا در خیابانی در تهران تحویل گرفته بودم وحال وظیفه خارج کردن اورا بر دوشم نهاده بودند. با خوشحالی گفت "ما موفق شدیم."در تمام طول شب من با کمر درد شدیدی که داشتم کیف دستی اورا محکم بر کمر خود بسته و افسار قاطر وی را گرفته و بسختی می کشیدم. اورا با کمک دو تن دیگر از قاطر پیاده کردیم.جهره اش ازخوشحالی برق میزد. به مهربانی دستی بر پشتم زد وگفت "بهروزجان بسلامت گذشتیم."
هر دو من و پیرمرد پشتمان را به تلها خاکی تکیه دادیم. او از پیری و من از درد کمر. تکیهدادن همان و شکستهشدن هر دو عینک ذرهبینی پیرمرد در داخل کیف، همان! پیرمرد می خندید و می گفت: "توطئه کرده بودی که هر دو عینک ذرهبینی مرا بشکنی تا دیگر نتوانم بخوانم و بنویسم، نتوانم بنویسم که چطور مرا بدون عصا به اینجا و آنجا کشاندی." می خندید!ادامه داد: "هیچ کس نمی تواند مثل بهروز در آن واحد هر دو عینک مرا بشکند و بعدش با خوشحالی تمام بخندد!" آنگاه به آرامی بازدستی به پشتم زد و گفت: "بابت همه چیز ممنونم.از جانت مایه گذاشتی " گفتم: "تمام شد. ترس، وحشت!" اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "پس، آنها که رفتهاند چه؟ ما چند سال دیگر برمی گردیم!" بعد دهانش را به گوشم چسبانده و گفت: "من نمی ترسیدم. نگاه کن، یک قوطی پر قرص داشتم اگر مرا می گرفتند همه را می خوردم!توان شکنجه و بیآبروئی را ندارم. سن من دیگر طاقت زندانکشیدن را نمی دهد. بعضی وقتها مرگ آسانتر از هرچیز است. من یک قهرمان نیستم. من یک مبارز سیاسی پیرگشته در غربتم. طی سالها مهاجرت یاد گرفتم صبر کنم، بنویسم، درد بکشم، امیدوار باشم، از پای ننشینم .تا غوره، انگورشود."
دیگر فرصتی برای ترسیدن نبود. چند دقیقه دیگر بکابل رسیدیم. حدود ساعت چهاربعد از ظهر بود.از فرودگاه کابل که میدان هوائی نامیده می شد تا چهار راهی آریانا که هتل کمیته مرکزی حزب دموکراتیک در آن قرار داشت ، راهی طولانی نبود. اما حال وهوای پاکستان وهندوستان را داشت .فضا فضای تهران قدیم بود. برای من که همیشه هرنشانه ای را بلافاصله به خاطراتم متصل می کند!این مسیر حکم تصاویری داشت که در برخی از فیلم های دوران نوجوانی دیده بودم.
هنوزعید قربان تمام نشده بود. خیابان مستقیم ونسبتا طولانی بین فرودگاه تا هتل فضائ عید را داشت.
مردم با لباس های عیدانه که اکثرا لباس ملی افغانی با رنگهای سفید وآبی کم رنگ بود،در حرکت بودند. لباس مردها بخشی در جلوی سینه سوزن دوزی زیبائی شده بود. با دستارهای رنگارنگ که برشانه افکنده بودند.دستارهائی که بعدا فهمیدیم هر کدام با طرح ورنگ ویژه وابستگی به قومی معین رانشان می دادند.همراه با زنانشان که برخی چادرهای بلند رنگارنگ که بیشتر آبی تیره وسبزبودند در گشت وگذاربودند.چادر هائی که تمام بدنشان از فرق سر تا پا را می پوشاند.با تعدادی کودک قد ونیم قد.
تعداد زیادی چرخ فلک های چوبی با رنگهای شاد در چند میدان گاهی ، یا گوشه ورودی کوچه ها دیده می شد. کودکان دور آن ها حلقه زده بودند .چرخ فلک های کوچک با ظرفیت حداکثر ده کودک که با شادی در صف سوارشونده ایستاده بودند.صندلی های که به زیبائی با رنگ های روشن نقاشی شده بودند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
دیدگاهها
برای رشد درختان و گباهان و…
برای رشد درختان و گباهان و داشتن گل میوه های سالم و خوشمزه باید علف هرز را از باغبان حدف شوند هر حذفی بد نیست
مومنت مومنت
فیلم کیک محبوب من.... غمنامهی نسلی که انقلاب کرد... نقطه قوت فیلم بازیهای درخشان لیلی فرهادپور و اسماعیل محرابی بود و فیلم روی پاشنه این دونفر میچرخد. علاوه بر بازیها شهامت لیلی فرهادپور ستودنیست. هم برای کشف حجاب و هم این که در روزگار بوتاکس و لیپوساکشن خودش را با تمام کم کاستیها دربرابر دوربین قرار میدهد تا ما بتوانیم شاهد نقش بستن شخصیتی باشیم که در دنیای واقعی زیاد میبینیم ولی کمتر هنرپیشهای این روزها شبیه آنهاست.
فیلم روایت تنهایی مهین بانو یک زن هفتادساله ست که فرزندانش مهاجرت کردهاند و تنها تفریحش تماشای فیلمهای رومانتیک قبل از خواب است- هرچند او خواب درستی هم ندارد. مهین انقدر آشناست که شاید حتی خواهر ما و یا مادر خود ما باشد. ماجرا از نقطهای آغاز میشود که قهرمان ما بعد از یک میهمانی زنانه تصمیم میگیرد برای تنهاییاش کاری بکند و سفر اودیسهوارش را برای یافتن عشق در پیرانهسری آغاز میکند. او که به ندرت از خانه دور میشود در جستجوی ایام خوش قدیم با تاکسی تا هتل هایت میرود آنجا با گشت ارشاد درگیر میشود و کمکم شهامت گمشده خودش را باز مییابد. سرانجام معشوق را نشان میکند و با صبوری و سماجت به فرامرزش میرسد. هرچند عمر این رابطه دیری نمیپاید. گویی برای عاشقی هم دیگر دیر شده و همیشه چقدر زود دیر میشود.
کیک محبوب من حدیث نفس نسلی غمزده و پشیمان است نسل پدران و مادران خودم. نسلی که قدرت خودش را در نیافت نقش خود را نپذیرفت کنش گریهایش درحد نق زدن در تاکسی برای مینیژوپ و خوانندههای زمان شاه باقی ماند و وقتی دخترکان را به داخل ون پرتاب کردند تنها توصیهاش برای ما این بود که مراعات کنیم تا گربه شاخمان نزند.از ما مثلن
بهتران فراوانند. و مراقب ما های در آستینمان باشیم.
مهین و فرامرز آدمهای نازنینی هستند اما شور و شهامت زندگی کردن را گم گردهاند. مهین بیخواب است اما برای حل مشکلش کاری نمیکند، او میتوانست به استخر رفتن ادامه دهد، چیزی که هیکل او را به هم زده یائسگی نیست بلکه یاس فلسفی اوست که از فقدان امید و معنا نشات میگیرد. شاید اگر بهجای تماشای سریالهای آبدوخیاری ترکی کمی مطالعه میکرد و چند کتاب میخواند انقدر تهی نمیشد که حتی دخترانش هم حوصلهی صحبت با او را نداشته باشند. فرامرز هم وضع بهتری ندارد. به جبهه رفته بدون اینکه به جنگ اعتقاد داشته باشد، اهل شراب بوده اما با زنی ازدواج کرده که مادرش انتخاب کرده و مدتی نمازخوان شده. فرامرز دیگر ساز نمیزند چون کسی نیست که برایش ساز بزند. همانطور که مهین لباسهای قشنگش را باید برای کسی بپوشد. این نسل همیشه منتظر یک منجی بوده( کسی می اید که مثل هیچ کس نیست) زمانی رخ امام را در ماه دیده و امروز منتظر معشوقی اساطیری و فرتوت است که به ضرب ٫ویاگرا ٫ او را به اوج برساند. البته بنظرم عجیب بود که چرا فرامرز که سالهاست با کسی در رابطه نبوده در جیبش ویاگرا دارد !!!!؟؟؟؟ نسلی منفعل و خسته که به فکرش نرسید ٫میشود برای دل خودمان ساز بزنیم و برای پوشیدن بهترین لباسهایمان منتظر بهانه نمانیم!
از دامان آن نسل ما به ایران بعد از انقلاب پرتاب شدیم. جامعهای خشن و بیآرمان. بی ادب و پرخاشگر. والدین ما با چشمهای ناباور ترس را پذیرفتند و اجازه دادند زن فضول همسایهی بالایی تا خصوصیترین جای زندگییشان سرک بکشد. لامپهای روشن باغچه یکی یکی سوخت و خاموش شد و این نسل در تاریکی آرزوها و آرمانها را چال کردند. سوختند و ساختند. و این بزرگترین اشتباه در زندگیست.
ما فرزندان مهین و فرامرزیم، متولدین دهههای سی و چهل پنجاه .اما دختران مهین بانو و بسیاری از ما زندگی دیگری را انتخاب کردیم حتی اگر شده در جستجوی اندکی آزادی و آرامش تا انتهای دنیا برویم. کاش حداقل ما بهتر زندگی کنیم که خدا را شک میکنیم. بخصوص فرزندانمان. بلندتر بخندیم و کمتر بترسیم. کاش برای نوشیدن شراب با یار و عشقورزیدن به اندازهی مادرانمان منتظر نمانیم. کاش مهین بانو هم گذشته را در باغچه چال کند، از فردا لباسهای قشنگش را بپوشد ٫حال که مرگ از رگگردن به ما نزدیکتر است هر لحظه را به تمامی زندگی کند. دوربین ما را با نمایی از پشت سر با تنهایی مهین تنها میگذارد. دوست دارم دستم را روی شانههای او بگذارم و بگویم، مهین خانوم برای عاشقی منتظر هیچکس نباش تو خودت خود عشقی زندگی کن.در تو هزاران زن است.
تاریخ سرکوبشدگان را همیشه…
تاریخ سرکوبشدگان را همیشه سرکوبگران نوشتند.
خیلی عالی است که مبارزان با زبان خود به فرزندان ما بگویند که چگونه و برای چه رزمیدند.
افزودن دیدگاه جدید