به مناسبت شصت و ششمین سال تولد فرخ
يكشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۱
در یک رستوران تنگ و بسیار شلوغ در شهر کلن در آلمان رو به روی من نشسته است. جلسه دوم همایش اتحاد جمهوریخواهان تازه تمام شده است و بسیاری برای شام به آن رستوران آمدهاند. به نظرم کمی خسته میآید. صورتش را به دقت بررسی میکنم. یک چیز جدید در آن مشهود است که نمیدانم چیست. موهایش بلند شده و تا نزدیک شانه رسیده است. فکر میکنم شاید بلندی موها علت ابهام باشد. من همیشه او را با موهای کوتاه دیدهام. موهای کوتاه سیاه در کنتراست کمی تند با پوست سپید مهتابی. نخستین بار او را همینگونه ملاقات کردم.
بهمن سال ۵۷ بود. یک ماه پیش از آن از زندان آزاد شده بودم. مجید عبدالرحیمپور برای ما قراری گذاشته بود تا با هم کار مشترک نظری را در یک واحد سازمانی شروع کنیم. جامعه میجوشید و چریکهای فدایی خلق با دل و جان میخواستند مؤثر واقع شوند. خیابان محل قرار ما مثل این رستوران بسیار شلوغ بود. من در مسیر میرفتم که صدای سوت بلبلی شنیدم. با تعجب برگشتم ببینم در این شلوغی کیست که سوت میزند. آن وقت صادق را در چند قدمی پشت سر خود دیدم. با یک لبخند که معنای آن این بود٬ «درست است من خودم هستم».
نام مستعار فرخ در سازمان صادق بود. از آن زمان تا حدود پانزده سال پیش من و او تنگاتنگ هم کار کردیم. پیش از تشکیل مرکزیت جدید سازمان چریکهای فدایی خلق٬ در نخسین مرکزیت سازمان که با هشت عضو منتخب تشکیل شد٬ در کمیته مرکزی و هیأت سیاسی و هیأت دبیران و شعبههای سیاسی و برنامهنویسی و در نشریه کار و غیره. میتوانم بگویم بین هم سازمانیها بیشترین دادوستد فکری را ما با هم داشتیم، چه همنظر و چه ناهمنظر. در چندسال اخیر تماس و دیدار ما کمتر شد. مسیر حرکت فکری ما بیش از پیش متفاوت شد. من به جنبش مدافعان حفظ محیط زیست پیوستم و او بیشتر به سیاست خالص حرفهای روی آورد.
او رفت تا رسید به اندیشهی تغییر رفتار حکومت برای عملی کردن اصلاحات به عنوان تنها استراتژی درست سیاسی در شرایط کنونی و من همان استراتژی موازی خودم را ادامه دادم که گوهر آن تلاش برای ترغیب مردم به کنار نهادن هر شکل از درآمیزی شیخ و شاه و شرع با دولت و سیاست است. این سمتگیریها برای او و من تازه نبوده است. ما تقریبا همیشه در همین مسیرها راه سپردیم. من هر چه نظر او را از نظر خود دورتر دیدم فاصلهی آن را با اصلاحات ممکن و عملی در چارچوب نظام موجود نزدیکتر دیدم. این یک اعتراف صادقانه و دقیق از سوی من است. با این وجود من به عنوان یک روشنفکر آگاهانه ترجیح دادم که به خاطر هدفی بلندتر از وابسته شدن صرف به عملی بودن اکنون هدف پرهیز کنم.
استراتژی من همواره این بود؛ استقبال از هر ذره اصلاحات برای بهبود اوضاع و استفاده از هر ذره آگاهی برای دگرگونی اوضاع. در این استراتژی اصلاح و انقلاب دو پای حرکت هستند. اما در استراتژی فرخ چنین چیزی مقدور نیست. یا باید با پای اصلاحات رفت یا با پای انقلاب. او چند سال پیش در یک مقاله همین پاسخ را به نظریه من در مورد مشی موازی داد.
تاریخ فرخ تاریخ یک مغز اصلاحطلب است که انقلابیگری را تنها در یک شرایط شوریده و تنها با قلباش میتوانست انتخاب کند و همین که امکان مییافت آن انقلابیگری را از صافی مغزش عبور دهد آن را به اصلاحطلبی نزدیک و یا تبدیل میکرد. تاریخ من اما تاریخ یک مغز انقلابی است که تنها به نسبت نزدیک شدن یک رژیم ایرانی به یک رژیم دموکراتیک اروپایی میتوانست برای نزدیک کردن این انقلابیگری به اصلاحات تلاش کند. تاریخ سیاسی ایران برای من یک غار تاریک هولناک است که دهانهی خروجی آن با تار عنکبوت شرع پوشانده شده است و جلو دروازه آن دو غول شاه و شیخ با داس مرگ ایستادهاند. من در این غار تاریک همواره در گام نخست دنبال چراغی به نام تجدد گشتهام. فرخ خیلی راحتتر از من است وقتی اینگونه احساس خفقان نمیکند.
نکته مهم در نگاه من به فرخ این است که من از آنجا که اصلاحات را به عنوان یکی از گامهای حرکت جامعه میپذیرم فرخ را مثل پای اصلاحات خودم نگاه میکنم و از آن خودم میدانم و مواظبم که آسیب نبیند و پیش برود. اما از آنجا که فرخ دوآلیست است و معمولا مسایل را به دو دسته تقسیم و یکی را باطل اعلام میکند برخورد متفاوتی با تفکری همانند تفکر من دارد. او به عنوان یک اصلاحطلب نمیتواند همزمان از انقلاب یا تفکر دگرگونیخواه دفاع کند. اگر این کار را بکند نمیتواند وارد بازی سبزهای اسلامی شود. من این را درک میکنم و حتی لازمه کار او میدانم. اما آنچه او نمیداند این است که او میتوانست حرکت تحولخواه یاران خود را از آن خود بداند و هیچ لزومی ندارد پیگیرانه علیه اندیشهی دگرگونیخواه بنویسد و با آن بستیزد. میتواند در این زمینه حداقل پاسیو باشد نه فعالترین قلمزن.
چنین است که من در مجموع حق را به مشی موازی مورد دفاع خودم میدهم. من از این بابت که فرخ در مسیر اصلاحات به کجا میرود خیالم راحت است. نگرانی من همیشه از تلاش او برای بردن دیگران به آن مسیر بوده است. اگر او در این تلاش خود موفق میشد در حرکت خود ناموفق میشد. بدون وجود یک نبرد اساسی برای تغییر اساسی تلاشها برای رسیدن به هدفهای اصلاحی به جایی نخواهد رسید.
***
روی میز کمی به سوی هم خم شدیم و در آن ازدهام سعی کردیم حرف بزنیم. در میان جملات بریده بریدهی خود چیزی به من گفت که سخت نامفهوم آمد. یعنی گویی مغزم نخواست که بفهمد یا بپذیرد. معلوم نیست چرا بیاختیار به یاد داستان سرسرهی چخوف افتادم و زمزمهی نامفهوم آمیخته با صدای باد در گوش آن مخاطب و سعی او در واضح کردن مفهوم آن کلام سپید. به سپیدی نیاز بود. اما قبل از آن که مفهوم را بیشتر روشن کنم احساس کردم که یک خنجر کج را تا ته حلقم فرو بردهاند و میخواهند بیرون بکشند و گوشت و عصب مقاومت میکنند و ذره ذره بریده میشوند تا راه تیغ گشوده شود. عقب رفتم و سرفه کردم و بیخ گلویم را فشار دادم و سعی کردم نیرویم را برای حفظ تعادل فضا جمع کنم و باز به سوی او خم شدم. اما دیگر نمیشنیدم که چه میگوید.
همچنان که نگاهش میکردم همان جوان زیبای کوتاه موی همیشه را میدیدم. مردی ملایم در صورت و سیرت. خطوت چهرهی او، به ویژه آرامش و انبساط سطح میان دو ابرو و خطهای خندهی گوشههای بیرونی چشمان و فرو رفتگی ملایم و عمودی وسط گونهها که موقع خنده بیشتر میشود حالتی صمیمی و بدور از اثر ناکامی و افسردگی و پرخاشجویی به او میدهد. چهره و حالت و رفتار او چندملیتی است و میتواند خیلیجاها خودی تلقی شود. خاصه اگر طرح معمولا نا آرام و غیرمطمئن چهرهی مرد ایرانی را در نظر بگیریم کشف میکنیم که چهرهی او آرامش بخش و مطمئن است. خوش چهرگی او مردانه و از هر جهت فاقد مبالغه است. زیبایی او از نوع سرد است و بسیار مناسب یک سیاستمدار. زیبایی سرد تصمیم تمجید را به تماشاگر میدهد اما زیبایی گرم خود تصمیم گیرنده است. زیبایی سرد نگاه را جلب میکند اما مزاحم توجه مخاطب به مضمون فکری رابطهی حضوری نمیشود. حواس را پرت نمیکند.
فرخ مثل هر فرد جدی و با هوشی وقتی با کسی وارد تبادل فکر و احساس میشود نگاهاش روی مخاطب متمرکز میشود. گاهی نگاه او مثل سیم برق رابطه تبادل انرژی خالص فکر و احساس است. سیم را قطع کنی چراغ خاموش میشود. اگر موقع بحث با کسی به جای چهره و چشمان به یخه یا شانه یا تکمه یا جای دیگری نگاه کرد باید دانست که مغز او موضوع دیگری را تعقیب میکند. آنگاه باید بحث جاری شده را یا قطع کرد یا احیاء. باید اول تکلیف نگاه او را روشن کرد. موقع حواس پرتی و بیحوصلهگی معرکه میشود.
یک بار در مسکو با هم توی یک آسانسور بالا میرفتیم. یک زن زیبای روس هم بود. چند طبقه که بالا رفتیم زن روس ناگهان رو به فرخ گفت:
- چرا به من خیره شدهای؟
چرت فرخ پاره شد و تکانی خورد و فکر میکنم تازه متوجه شده بود یک زن هشتاد کیلویی رشید رو به روی او ایستاده است. داشت فکر میکرد. یک بار در جلسهی هیأت سیاسی سازمان در تهران جفت من نشسته بود و کیانوری رو به روی ما. کیانوری با صدای نیروند اما یکنواخت خود بدون هرگونه مکث و برشی صحبت میکرد و مثل همیشه میزان بالایی از احساس و هیجان نیز با کلام او درآمیخته بود. دیدم که آرامش و سکون فرخ به هم خورده است و نگاهاش چرخ و واچرخ میزند. یک باره پای مصنوعی پلاستیکی رفیق بهرام دوستدار صنایع را کنار دستش پیدا کرد و مشغول بررسی آن شد و دیری نپایید که دست خود را تا آرنج توی پای مصنوعی فرو برد و سعی کرد ببیند که وقتی کف پا روی زمین است چگونه میشود. وقتی این کار را انجام داد کمی قوز کرده و نیمخیز شده بود و تمام حواسش مصروف آن عملیات محیرالعقول شده بود. تعادل کلام کیانوری به هم خورد و بقیه هم شانسی پیدا کردند تا در این فاصله وارد بحث بشوند.
در داستان طنزآمیز حکایت انسان تراز نوین این حادثه را شرح دادم. اسم فرخ در آن داستان ماهرنیا است. مغز او در شرایط سخت و بغرنج نیز فعالیت معمول خود را ادامه میدهد. به هنگام بروز مشکل و بحران او شخصیتی دارای رهنمود و حل کنندهی مشکل است. در ترکیب رهبری یک حزب اغلب شمار کمی هستند که در شرایط بحرانی مشکلگشایی میکنند. آنها رهبران واقعی هستند. اما از عجایب او یکی هم این است که گاه در غیاب مشکل و بحران دست به تولید آنها میزند.
فرخ به همان میزان که در شعاع حرکت اصلاحطلبان داخلی به حل مشکلات و ارائهی رهنمودهای مفید پرداخته است در شعاع جنبش چپ و اپوزیسیون سکولار تحولخواه گاهی اوقات مشکل آفرینی کرده است. برای من معمایی بود که این انسان صمیمی و مهربان چرا گاه در این جبهه مشکلآفرینی میکند. این دلالیل خاصی دارد.
گروهی از دوستیها و نادوستیها با فرخ به نوع رابطه با او بر میگردد. کسانی که از نزدیک او را میشناسند و با او بحث رویاروی کردهاند معمولا یک نوع برخورد دارند و آنان که مورد نقد او قرار گرفتند اما هرگز با وی بحث زنده و سازنده نداشتند برخوردی دیگر. میتوان به چشمان او نگاه کرد و با او بحث زنده کرد و در عین حال سخت مخالف وی بود. اما نمیتوان به چشمان او نگاه کرد و با او بحث زنده کرد و به او کینه داشت. چشمان او پنجرههای فکر هستند و کسی که از این پنجرهها به او بنگرد مشتاق شطرنج فکر میشود و راضی است که با یک شطرنج باز واقعی دست و پنجه نرم میکند و فرصتی مییابد تا مایملک فکری خود را به نمایش بگذارد.
چهرهی فرخ بازی خیلی زیادی ندارد. بازی اصلی او در چشمان و در نگاه اوست. همین که اندوهگین شود چشمها ابری میشوند و اندوه که بیشتر شود میبینی که مویرگهای سپیدهی چشم صورتی میشوند و بعد ابرها همه جا پخش میشوند و چشمان خیس میشوند و همواره در این حالت یک کلمه یا جملهی عقدهگشا میگوید و آن وقت اشکها سرازیر میشوند. وقتی چشمان او خیس میشوند نگاه او فقط روی غم متمرکز است. غم او خیلی عمیق است. انسانهایی که میتوانند از ته دل بگریند و بخندند معمولا روحی خوب و قلبی مستعد مهر و رحم دارند.
هیچ چیز به اندازهی نوع نگاه و جنس خنده و گریه نمیتواند یک بدسگال را افشاء کند. وقتی فرخ میگرید انگار تمام تنش خیس میشود از اشک. اما وقتی مشغول سیاست است و خاصه هنگامی که یک بازی پیچیده با حریفی که باید مغلوب شود جریان دارد تمام نگاه او به حرف بدل میشود و حریف ناچار میشود هم جواب کلام را بدهد و هم جوان نگاه را. اگر حرفی بزنی که خود به دروغ بودن آن آگاه باشی بیدرنگ خطای خود را در نگاه او میبینی. و اگر او حرفی بزند که آگاهانه حقیقتی در آن تحریف شود بیدرنگ سرد و خشک و گریزان شدن نگاه او را میبینی.
یک بار در تاشکند پس از بحثی طولانی و سخت با او عمدا به چشمانش خیره شدم و نگاهاش را گرفتم و سپس گفتم٬ من تعجب میکنم آدمی با هوش مثل تو چطور متوجه نمیشود که در این مورد حق با من است. درنگی کرد و گفت٬ فکر تو را قبول دارم اما به آدمهای جناح خودم نزدیکترم. او نتوانست به من دروغ بگوید و حقیقت را گفت. این بسیار ارزشمند بود. اما این تلخترین حرفی بود که از او شنیدم. به شدت ناراحت شدم. یکی از علتهای ناراحتی من این بود که در جریان سه انشعاب بزرگ انجام شده در سازمان٬ خصوصا در جریان انشعاب ١۶ آذر که من دوستان بسیار نزدیکم را در جمع آن یاران داشتم٬ به علت انتقاد به نوع برخوردها با آنها همراه نشدم. آنوقت فرخ صریحا گفت که در آن مورد روابط را بر اندیشه و ضابطه ترجیح داده است. باور نمیکردم که او این خصوصیت را هم از خود بروز بدهد.
گاه تناقض بزرگی میان ارتباط زنده و شفاهی و ارتباط غیابی و کتبی او با افراد وجود دارد. در سادهترین بیان فرخ در ارتباط زنده و رویاروی با اندیشه و احساس انسانی خود به میدان میآید. او انسان مؤدب و رعایتگری است. دشنام و ناسزا نمیگوید. تنها کسانی که فرخ را از نزدیک میشناسند میدانند که دشنام دهندگان او چقدر خود را سبک میکنند. او از آخرین کسانی است که ممکن است به پرخاش برخیزد و حرمت شکنی کند. حتی یک بار در پاریس در خیابان شانزالیزه با هم قدم میزدیم که او جدا شد و رفت تا چیزی بخرد. وقتی برگشت رنگش مثل گچ سفید شده بود و حالتی عجیب در چهره داشت. به یک ستون تکیه کرد و به من خیره شد. گفتم چه شده٬ حالت خوب است؟ به جایی اشاره کرد و من نگاه کردم و گفت٬ بازجو و شکنجهگر من در اوین آنجاست٬ میبینی؟ گفتم پیش او بودی؟ گفت تا مرا دید آمد جلو و بغلم کرد و رو بوسی کردیم و گفت ای کاش شما قدرت را به دست میگرفتید. پرسیدم بعد چه شد؟ گفت٬ چیزی نخریدم و مبهوت خداحافظی کردم و آمدم. این کار او بسیار شریف و انسانی بود. مقایسه کنیم با کار کسانی که نماینده وزارت خارجه ایران را اخیرا در آمریکا کتک زدند. این مقایسه دو فرهنگ متفاوت را نشان میدهد.
اما فرهنگ حضوری فرخ٬ مهربانی و صمیمیت و ملایمت او در گفتگوی رویاروی٬ در جریان نوشتن مقالات و نقد نظریات مخالفان رعایت نمیشود. فرخ گاه یکی از عصبانیکنندهترین افراد میشود به هنگام نقد نظر این و آن. او اغلب مینویسد، دو راه و فقط دو راه بیشتر نیست، یا اصلاحات در همین نظام یا بر اندازی این نظام. و سپس با تام نیرو سعی میکند فکری را که در جادهی اصلاحات مورد نظر او نیست به سوی براندازی هول دهد. امان هم نمیدهد! در نبرد کتبی او تقویت جبههی خود و تضعیف جبههی حریف٬ گستردن جبههی خود و لاغر کردن جبههی حریف٬ به پیروزی رساندن جبههی خود و به شکست کشاندن جبههی حریف از عوامل تعیین کننده است. او در بحث رویارو ترغیبکننده است اما در کتبیات مجادلهای ترغیب جای کمی دارد. میل به برد و تقویت مادی جبههای که او دارد نیروی محرکهی اصلی کتبیات جدلی او است. این اراده و احساس و اندیشهی معطوف به برد گاه هیچ ربطی به حضور زنده و پر احساس او ندارد. مثلا٬ ممکن است در یک مقاله نظر فواد تابان را یک جانبه توصیف کند و کنار جبههی خشونت بنشاند و به قیمت عصبی کردن تابان وی را حتی در یک جبههی وسیع براندازی کنار سلطنت طلبان بنشاند. آن وقت کار که تمام شد لباسش را بپوشد و اگر در شهر کلن بود زنگ بزند خانهی فواد و این دیالوگ را اجرا کند:
- هلو! سلام مهناز عزیز. منم فرخ. اینجا هستم توی کلن.
- سلام فرخ جان حالت چطوره؟ صبا خوبه.
- همه خوبیم. دلم براتون یک ذره شده. میخواستم اتوبوس را بگیرم و بیخبری یک راست بیام خونه. هستید؟
- آره هستیم بیا. فواد سر کاره کمی دیرتر میاد.
- خوب تا او بیاد یک غذای حسابی ترتیب میدیم تا خستگی از تناش بیرون بره. سر راه گوجه فرنگی ریز سبز میخرم با زیتون روغنگرفته و پیاز سیاه کنگویی تا یک نوع غذای ایتالیایی درست کنیم با هم.
- چه خوب. زودتر بیا فرخ جان.
- راستی من سوار قطار ایکس شرقی شدم و رسیدم به فلان ایستگاه.
- مسیر اشتباه را گرفتی! تو الان نزدیک خونه بهروز خلیق هستی. پیاد شو و قطار برعکس را بگیر.
- خوب عیب ندارد. پیاده میشم بهروز را هم بر میدارم و دو تایی با هم میآیم.
این بزرگترین تناقض در کار فرخ است. کسی که در گفتگوی رویاروی تمام دروازه توافق را باز میکند در مجادله کتبی گویی فقط میخواهد حریف را گوشه رینگ بکشاند تا حسابش را برسد. گویی اصلا یادش نمیآید که آن نظر مال رفیقی است که شب میهمان اوست و تمام عمر در مبارزه با او شریک بوده است. چرا این کار را میکند؟ اگر کسی این موضوع را بشناسد معمای فرخ را هم میشناسد.
مسأله این است که فرخ موقع این شطرنج کتبی تقریبا نه به شطرنج باز نگاه میکند و نه به رابطهاش با او فکر میکند. تمام حواسش او به خود بازی است و مثل یک شطرنج باز واقعی قصدش برد است. برد نیاز به طراحی و نقشه و محاسبه و پیدا کردن نقاط ضعف حریف و پرت کردن حواس او با حرکات فرعی و کشاندن بازی به میدان مطلوب خود و زدن مهرهای مهم مهاجم دارد و سپس در پی یک غافلگیری یا گسترش دقیق برنامهای کیش دادن و مات کردن حریف. وقتی انسان یک جدل کتبی را به شکل یک بازی شطرنج ببیند بدین معنی است که او نظریات حریف را کاملا از موجودیت خود او جدا میکند و ضمن نقد و انتقاد و رد این نظریات به طور معمول هیچ نوع قصد بدی در مورد دارندهی نظر ندارد. اما٬ یک شطرنجباز میتواند نظر مرا تأیید کند که مقالهی جدلی بازی شطرنج نیست و نمیتوان عنصر انسانی همراه مقاله را نادیده گرفت. در بازی شطرنج شما باید برای مغلوب کردن حریف تلاش کنید اما در جدل کتبی سیاسی هدف شما باید اقناع و ترغیب و تفهیم و رسیدن به توافق باشد. بحث و جدلی که این مسایل را رعایت کند ناچار به دقت مواظب احساسات و اعصاب مخاطب است و با تندی کردن به حریف راه تفهیم و توافق را دشوار نمیکند. البته اینگونه جدلها تنها بخشی از کار فرخ است وگرنه در بسیاری از نوشتههای او٬ خاصه آنجا که به نیروهای اصلاح طلب داخلی و حتی حکومتی بر میگردد او روانشناسی حریف را به دقت در نظر میگیرد و تمام سعیاش را برای رسیدن به توافق است.
***
موقع غذا به او گفتم که از مدتی پیش، پس از نوشتن مطلبی در فیس بوک به مناسبت تولد بهزاد کریمی، قصد کردم مطلبی به مناسبت روز تولدت بنویسم. یادم نیست که چیزی گفت یا نه. در همان لحظه فکر کردم که چه باید بنویسم. وقتی در رستوران میچرخید و سر میز افراد مینشست و با حدت صحبت سیاسی میکرد از خودم پرسیدم که معدل احساسات من نسبت به او چیست. بعد فکر کردم چه کس دیگری در دنیا مدتها به این فکر میکند که راجع به خود او و نه راجع به نوشتههایش بنویسد؟ و چه کسی بیش از من میخواهد چنین کاری را از سر خیرخواهی و به گونهی پاداشی به یک زحمتکش شریف سیاسی انجام دهد؟ اینها همه نشان میدهد که او پسانداز عاطفی هنگفتی نزد من دارد.
***
روز چهارشنبه ۳۱ اکتبر تصمیم گرفتم بنویسم و تا یکشنبه ۴ نوامبر که روز تولد اوست به چاپ برسانم. هوا ابری بود و نرم میبارید. بارانی زیبای سبز علفی و دستمال گردن زرد پاییزی پوشیدم و بدون چتر رفتم پارک نزدیک خانه تا قدم بزنم. پارک خلوت بود و جز من کسی مایل نبود زیر باران خیس شود. قدم زدم. رگبار بسیار تندی در گرفت و همه جا پر از صدای بوسهی باران بر برگهای رنگین و معطر پاییزی شد. دلم میخواست توی باران تن و جانم را بشویم و از نجاست سیاست پاک کنم. رگبار ادامه یافت و من سراپا خیس آهسته قدم زدم. بعد باران کاملا قطع شد. سکوتی وصف ناپذیر همه جا را فراگرفت. سکوت پس از یک رگبار در جنگل و پارک ویژه است. راه افتادم به سمت آتلیه محل کارم. هواپیمایی در ارتفاع میگذشت. بر زمینه آسمان ابری تنها دو بال و یک بدنه بسیار کوچک خاکستری پیدا بود. با خود گفتم، اگر انسان نداند و نیندیشد چگونه میتواند باور کند که این لکهی ریز خاکستری هم اکنون انسانهایی را در خود حمل میکند که با هزار هدف و غم و شادی به سوی مقصد میروند. دو گونه میتوان دید. میتوان واقعیت را آنچنان خلاصه و ساده و یکجانبه کرد که مثل این هواپیما تنها یک پدیدهی بیاهمیت در انتهای یک فاصلهی بعید باشد. میتوان بر عکس در آن پدیدهی دور رهاشده بر بال ابرها چنان تعمق کرد که صدای قلب عشق را در سینهی مسافران آن شنید.
برگشتم استودیوی محل کارم و پس از خشک کردن مو یک قهوه داغ و معطر گذاشتم روی میز و پرترهی فرخ را با این کلام به پایان بردم:
نمیگذاریم تا تاریخ نخبهستیز و دشنامگوی این دیار ما را ناکام به خاک بسپارد و آنگاه با شستن دستان خویش در خون خاطرهای کذایی از ما گناه از سر باز کند. من میدانم و باور دارم که از سلاح مسعود تا صلاح تو این تاریخ سرخ کوشیده است انسان را رعایت کند.
تو انسان را رعایت کردهای!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید